بنام خدا
..
«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.
هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند.
خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت: «این پسر من نیست!» چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین دست هاى خودم دوختم.»
دستانش مى لرزیدند. به دستانش نگاه مى کرد و به استخوان هاى پسر، دست هایى که سال ها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کارى انجام دادند که پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.
* حمید داودآبادی
بنام خدا
..
بهار سال هفتاد و پنج بود که رفته بودم به فکه. منطقه والفجر یک. بچه ها مشغول کار بودند در طى یک هفته اخیر فقطه تکه اى استخوان بدن یک شهید را پیدا کرده بودند. بدون هیچ مشخصه اى. به گفته بچه ها، بعید نبود که پاى شهید یا مجروحى بوده که قطع شده و در میان مین مانده است.
هوا هنوز آنچنان که انتظار مى رفت، گرم نشده بود. سید میرطاهرى که نگاههایش نشان از ناراحتى درونش داشت، منطقه را مى کاوید. معلوم بود از پیدا نشدن شهید، بدجورى خسته است.
ناگهان توطئه آغاز شد. رسمى بود که باید اجرا مى شد. «رسم دیرینه» بچه هاى تفحص. اگر چند روز شهید پیدا نشود، یکى از تازه میهمان ها را خاک مى کنند تا به شهدا التماس کند. خیالم راحت شد. توطئه براى من نبود; هدف «سید وحید صمصامى» از بچه هاى تبریز بود. هرچى که بود «سیدى» او کلى کار مى کرد.
تا آمد به خودش بجنبید، ریختیم دورش. دست و پایش را گرفتیم و خواباندیم روى زمین. کمى رحم کردیم و با بیل دستى رویش خاک ریختیم. فقط سرش بیرون بود که بتواند نفس بکشد. سنگى مثل گورستان فیلم هاى وسترن رویش گذاشتیم و رفتیم. گفتیم که: «باید تا غروب اینجا زیر خاک باشى و به شهدا التماس کنى تا خودشان را نشان دهند».
اولین بار بود که با این آداب و رسوم روبه رو مى شدم. جالب است که همیشه این کار را نمى کنند. یعنى هر دفعه که شهید پیدا نکنند، دست به این پذیرایى نمى زنند. ولى هر بار که یکى را خاک کرده اند، بلا استثناءشهیدى به فریاد او رسیده و مجبور شده خود را نشان دهد.
یک ربع بیشتر نگذشته بود که کنار سید میرطاهرى ایستاده بودم و جایى را که على محمودوند با بیل مکانیکى زیرورو مى کرد. از نظر مى گذرانم. ناگهان تخت سیاه رنگ پوتینى نمایان شد. فریاد زدم، دادزدیم، على آقا دستگاه را نگه داشت و آمد پایین. کمى خاک ها را کنار زدیم. پیکر شهیدى نمایان شد. خوشحال شدیم و صلوات فرستادیم. اینجا صلوات بازارش گرم است. اگر شهید پیدا نکنند صلوات نذر مى کنند و اگر هم پیدا بکنند، از شادى صلوات مى فرستند.
اولین کارى که کردیم، این بود که سید وحید را از زیر خاک درآوردیم تا او هم شاهد درآوردن شهید باشد. هرچه که باشد التماس او باعث نمایان شدن شهید شد.
شهید را که در آوردیم، متأسفانه هیچ پلاک یا کارت شناسایى یافت نشد. در کمال ناراحتى ولى شکر خدا، او را در کیسه اى گذاشتیم و از کنار پاسگاه 30 راه مقر را در پیش گرفتیم. حتماً خودش مى خواسته که گمنام بماند.
* حمید داودآبادی
بنام خدا
..
بسیجى هستم، بسیجى پایگاه شهید عبدالهادى ناحیه 16 امام مهدى(عج) که خدا قسمت کرد از تهران فرار کردم و رفتم منطقه. مدتى را در آنجا هواگیرى کردم; چون پس از مدتى ماندن و کار کردن در تهران احساس سازشکارى و... مى کردم.
یکراست رفتیم کمیته مفقودین در اهواز، الحمدالله قبول کردند به منطقه بروم و مرا تا طلائیه رساندند. طلائیه منطقه اى است باتلاقى و آب گرفته که خصوصاً جاهایى که پیکر شهدا افتاده و بچه ها کار مى کنند روى مینهایش را هم آب گرفته و خود بخود حساس شده اند.
چند روزى که طلائیه بودم، خیلى اصرار داشتم که بروم فکه و حداقل محل شهادت برو بچه هاى تفحص، عباس صابرى، سعید شاهدى، و محمود غلامى، موسوى و حیدرى را ببینیم. خدا خواست و حسین آقاى صابرى جلوى پاى ما آمد. با او که صحبت کردم و اشتیاقم را دید، قرار شد با هم به فکه برویم.
یک روز بعد حسین آقا آمد دنبالم و با هم راهى اهواز شدیم و روز بعد، از آنجا به طرف فکه حرکت کردیم. ساعت 2 نیمه شب بود که رسیدیم فکه.
آن روز قرار بود برویم جلو و پس از دیدن مقتل سعیدى شاهدى و محمود غلامى و عباس صابرى، برویم به طرف کانالى که این شهدا مى خواستند به آنجا بروند. کانالى که مى گویند داخل آن شهید هست ولى به خاطر مین هاى زیادى که میان علف ها و زیر خاک ها خفته، خطر زیادى دارد.
صبح بود که راه افتادیم. همراه بقیه برو بچه ها رفتیم طرف ارتفاع 112. وارد منطقه اى سرسبز شدیم. میان علف ها و در دامنه ارتفاع، راه کارى را که با سیم خاردار محصور شده بود طى کردیم. رسیدیم به محلى که سعید شاهدى و محمود غلامى روى مین رفته بودند. تابلوى سبز رنگى نصب شده بود. فاتحه اى خواندیم و از سراشیبى اى که نزدیکمان بود بالا رفتیم به طرف مقتل عباس صابرى. کمى آن سوتر، در جایى که اطرافش را با سیم خاردار پوشانده بودند تا کسى وارد میدان مین نشود، تابلویى نصب شده بود که روى آن نوشته بود: «مقتل شهید تفحص عباس صابرى. گروه تفحص و کشف شهداى لشکر 27 حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم)».
چاله اى کوچک و تکه اى مین سوخته منفجر شده، محل انفجار را نشان مى داد. پرچم هاى سرخ و سبز، بر روى نبشى هاى میدان مین دستخوش باد قرار داشتند و مى چرخیدند. حسین صابرى به کنارى رفت و در حالى که سر را میان دستهایش گرفته بود، شروع کرد به گریستن. علیرضا غلامى هم به سمتى دیگر رفت و سر بر زانو گذاشت و شروع کرد به نجوا و گریستن. تا آن زمان چنین حال و صفایى را ندیده بودم.
دقایقى که آنجا بودیم، به سکوت گذشت و فقط صداى گریه حسین و علیرضا به گوش مى رسید. صداى هیچ جنبنده اى نمى آمد. برخاستیم که به طرف کانال برویم. قرار بود حسنى و علیرضا آنجا را بازبینى کرده و راه هاى سیدن به آنجا را بررسى کنند. راهى باز شده بود که هیچ مینى در آن به چشم نمى خورد. رفتیم تا دَم کانال و هنگامى که کارمان تمام شد، آمدیم که برگردیم. از همان مسیرى که رفته بودیم برگشتیم.
در حالى که پشت سر یکدیگر حرکت مى کردیم، ناگهان صداى انفجارى و به دنبال آن موج و ترکش هاى آن، همه را به زمین کوبید. تا چند لحظه نمى فهمیدیم چى شده. چشم که باز کردم، حسین صابرى را دیدم که هر دو پایش متلاشى شده بود. احساس کردم پاهاى خودم هم مى سوزد. نگاهى انداختم; ترکش هاى ریز والمرى آنها را سوراخ سوراخ کرده بود (ظاهراً 16 ترکش مین والمرى به بدنم خورده بود.)
خیلى درد داشتم و خون از پاهایم مى رفت، ولى مى توانستم خودم را بکشم عقب. نگاهى به علیرضا غلامى انداختم. پاهایش را جمع کرده و به حالت سجده روى زمین نشسته بود و هیچ تکانى نمى خرود. هر چى صدایشان کردم، جوابى نشنیدم. بوى سوختگى و آتش، از همه جا مى آمد. دودى سفید رنگ از علف هایى که مى سوختند بر مى خاست.
صداى مجروحین به گوش مى رسید. لحظاتى بعد متوجه شدم دو تا از بچه ها که فاصله بیشترى داشته اند، سالم مانده اند. مى خواستند کمک کنند که هیچ امکاناتى همراهان نبود. بهتر آن دیدیم که سریع با ماشین بروند به مقر تفحص لشکر و نیروى کمکى و وسایل امداد بیاورند، و رفتند. به غیر از من، دو نفر دیگر هم مجروح شده بودند.
صداى حسین آقا به گوشم خورد. بدنش خونى شده بود. پاهایش متلاشى بودند، در همان حال نجوا مى کرد و آرام چیزى مى گفت; کم کم صدایش بلند شد. داد مى زد. مى گفت:
- تشنمه... آب مى خوام... آب...
بالاى سرش که رفتم، کارى نمى توانستم بکنم. به کنارى نشستم و منتظر شدم تا نیروها آمدند. فکر کردند که حسین صابرى شهید شده، پیکر غرق در خون او را کنار من گذاشتند. در همان حال صدایش زدم: «حسین آقا، حسین جان، منم مجید...» چشمانش کمى باز شدند. رنگش به سفیدى مى زد، اطرافش را خون گرفته بود. به سختى و زحمت لبانش را کمى از هم باز کرد. از لبانى که خشک شده بودند، آهى کوتاه به گوش رسید و... دیگر هیچ. همه سخن او در آهى بود که کشید و رفت. حسین شهید شد. تمام کرد. بغضم ترکید. نمى توانستم جلوى گریه ام را بگیرم. غلامى را که زودتر شهید شده بود، برداشتند و بردند. بعد حسین صابرى را. مجروحین را و ما را سوار آمبولانس کردند و البته میان آن میدان مین انتقال شهدا و مجروحین کار ساده اى نیبود. ولى انجام شد. ما آمدیم در حالى که حسین صابرى و علیرضا غلامى رفته بودند!
* مجید نور تقى