بنام خدا
..
بسیجى هستم، بسیجى پایگاه شهید عبدالهادى ناحیه 16 امام مهدى(عج) که خدا قسمت کرد از تهران فرار کردم و رفتم منطقه. مدتى را در آنجا هواگیرى کردم; چون پس از مدتى ماندن و کار کردن در تهران احساس سازشکارى و... مى کردم.
یکراست رفتیم کمیته مفقودین در اهواز، الحمدالله قبول کردند به منطقه بروم و مرا تا طلائیه رساندند. طلائیه منطقه اى است باتلاقى و آب گرفته که خصوصاً جاهایى که پیکر شهدا افتاده و بچه ها کار مى کنند روى مینهایش را هم آب گرفته و خود بخود حساس شده اند.
چند روزى که طلائیه بودم، خیلى اصرار داشتم که بروم فکه و حداقل محل شهادت برو بچه هاى تفحص، عباس صابرى، سعید شاهدى، و محمود غلامى، موسوى و حیدرى را ببینیم. خدا خواست و حسین آقاى صابرى جلوى پاى ما آمد. با او که صحبت کردم و اشتیاقم را دید، قرار شد با هم به فکه برویم.
یک روز بعد حسین آقا آمد دنبالم و با هم راهى اهواز شدیم و روز بعد، از آنجا به طرف فکه حرکت کردیم. ساعت 2 نیمه شب بود که رسیدیم فکه.
آن روز قرار بود برویم جلو و پس از دیدن مقتل سعیدى شاهدى و محمود غلامى و عباس صابرى، برویم به طرف کانالى که این شهدا مى خواستند به آنجا بروند. کانالى که مى گویند داخل آن شهید هست ولى به خاطر مین هاى زیادى که میان علف ها و زیر خاک ها خفته، خطر زیادى دارد.
صبح بود که راه افتادیم. همراه بقیه برو بچه ها رفتیم طرف ارتفاع 112. وارد منطقه اى سرسبز شدیم. میان علف ها و در دامنه ارتفاع، راه کارى را که با سیم خاردار محصور شده بود طى کردیم. رسیدیم به محلى که سعید شاهدى و محمود غلامى روى مین رفته بودند. تابلوى سبز رنگى نصب شده بود. فاتحه اى خواندیم و از سراشیبى اى که نزدیکمان بود بالا رفتیم به طرف مقتل عباس صابرى. کمى آن سوتر، در جایى که اطرافش را با سیم خاردار پوشانده بودند تا کسى وارد میدان مین نشود، تابلویى نصب شده بود که روى آن نوشته بود: «مقتل شهید تفحص عباس صابرى. گروه تفحص و کشف شهداى لشکر 27 حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم)».
چاله اى کوچک و تکه اى مین سوخته منفجر شده، محل انفجار را نشان مى داد. پرچم هاى سرخ و سبز، بر روى نبشى هاى میدان مین دستخوش باد قرار داشتند و مى چرخیدند. حسین صابرى به کنارى رفت و در حالى که سر را میان دستهایش گرفته بود، شروع کرد به گریستن. علیرضا غلامى هم به سمتى دیگر رفت و سر بر زانو گذاشت و شروع کرد به نجوا و گریستن. تا آن زمان چنین حال و صفایى را ندیده بودم.
دقایقى که آنجا بودیم، به سکوت گذشت و فقط صداى گریه حسین و علیرضا به گوش مى رسید. صداى هیچ جنبنده اى نمى آمد. برخاستیم که به طرف کانال برویم. قرار بود حسنى و علیرضا آنجا را بازبینى کرده و راه هاى سیدن به آنجا را بررسى کنند. راهى باز شده بود که هیچ مینى در آن به چشم نمى خورد. رفتیم تا دَم کانال و هنگامى که کارمان تمام شد، آمدیم که برگردیم. از همان مسیرى که رفته بودیم برگشتیم.
در حالى که پشت سر یکدیگر حرکت مى کردیم، ناگهان صداى انفجارى و به دنبال آن موج و ترکش هاى آن، همه را به زمین کوبید. تا چند لحظه نمى فهمیدیم چى شده. چشم که باز کردم، حسین صابرى را دیدم که هر دو پایش متلاشى شده بود. احساس کردم پاهاى خودم هم مى سوزد. نگاهى انداختم; ترکش هاى ریز والمرى آنها را سوراخ سوراخ کرده بود (ظاهراً 16 ترکش مین والمرى به بدنم خورده بود.)
خیلى درد داشتم و خون از پاهایم مى رفت، ولى مى توانستم خودم را بکشم عقب. نگاهى به علیرضا غلامى انداختم. پاهایش را جمع کرده و به حالت سجده روى زمین نشسته بود و هیچ تکانى نمى خرود. هر چى صدایشان کردم، جوابى نشنیدم. بوى سوختگى و آتش، از همه جا مى آمد. دودى سفید رنگ از علف هایى که مى سوختند بر مى خاست.
صداى مجروحین به گوش مى رسید. لحظاتى بعد متوجه شدم دو تا از بچه ها که فاصله بیشترى داشته اند، سالم مانده اند. مى خواستند کمک کنند که هیچ امکاناتى همراهان نبود. بهتر آن دیدیم که سریع با ماشین بروند به مقر تفحص لشکر و نیروى کمکى و وسایل امداد بیاورند، و رفتند. به غیر از من، دو نفر دیگر هم مجروح شده بودند.
صداى حسین آقا به گوشم خورد. بدنش خونى شده بود. پاهایش متلاشى بودند، در همان حال نجوا مى کرد و آرام چیزى مى گفت; کم کم صدایش بلند شد. داد مى زد. مى گفت:
- تشنمه... آب مى خوام... آب...
بالاى سرش که رفتم، کارى نمى توانستم بکنم. به کنارى نشستم و منتظر شدم تا نیروها آمدند. فکر کردند که حسین صابرى شهید شده، پیکر غرق در خون او را کنار من گذاشتند. در همان حال صدایش زدم: «حسین آقا، حسین جان، منم مجید...» چشمانش کمى باز شدند. رنگش به سفیدى مى زد، اطرافش را خون گرفته بود. به سختى و زحمت لبانش را کمى از هم باز کرد. از لبانى که خشک شده بودند، آهى کوتاه به گوش رسید و... دیگر هیچ. همه سخن او در آهى بود که کشید و رفت. حسین شهید شد. تمام کرد. بغضم ترکید. نمى توانستم جلوى گریه ام را بگیرم. غلامى را که زودتر شهید شده بود، برداشتند و بردند. بعد حسین صابرى را. مجروحین را و ما را سوار آمبولانس کردند و البته میان آن میدان مین انتقال شهدا و مجروحین کار ساده اى نیبود. ولى انجام شد. ما آمدیم در حالى که حسین صابرى و علیرضا غلامى رفته بودند!
* مجید نور تقى
بنام خدا
..
سال 72 در محور فکه اقامت چند ماه هاى داشتیم. ارتفاعات 112 ماواى نیروهاى یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرورو کردن خاک هاى منطقه بودند. شب ها که به مقرمان بر مى گشتیم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زدیم! مدتى بود که پیکر هیچ شهیدى را پیدا نکرده بودیم و این، همه رنج و غصه بچه ها بود.
یکى از دوستان براى عقده گشایى، معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(علیها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشک ها سرازیر مى شد. من پیش خودم مى گفتم:
«یا زهرا! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند. آن روز ابر سیاهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلى غمناک بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(علیها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بودند. هرکس زیر لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همین حین، درست رو به روى پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتى خاک ها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدى در اینجا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم، پیکر شهید کاملا نمایان شد. خاک ها که کاملا برداشته شد، متوجه شدم شهیدى دیگر نیز در کنار او افتاده به طورى که صورت هردویشان به طرف همدیگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتیاط خاک ها را براى پیدا کردن پلاک ها جستجو کردند. با پیدا شدن پلاک هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایى شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهاى مطهر را از زمین بلند کردند. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سیلى زهرا بگیرم...»
* سید بهزاد پدیدار
بنام خدا
..
یکى از روزها که خاک ها را به دنبال شقایق هاى پنهان، مى کاویدیم، در اطراف ارتفاع 112 فکه، به پیکر چند شهید برخوردیم که همه شان آرام و زیبا برروى برانکارد خوابیده و شهد شهادت نوشیده بودند. یکى از آنان لباس سبز و زیباى «سپاه» بر تن داشت و با اینکه بیش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زیبا و تمیز خود نمایى مى کرد.
شروع کردیم به جستجو میان پیکر شهدا بلکه پلاک و یا کارت شناسایى از آنها بیابیم. دگمه هاى لباس سپاه او را که باز کردیم، متوجه یک گلوله عمل نکرده خمپاره 60 میلیمترى شدیم که مستقیم بر روى بدن او اصابت کرده بود. گلوله خمپاره، کمر شهید و کف برانکارد را سوراج کرده و در زمین نیز فرو رفته بود.
با احتیاط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج کردیم و به کنارى نهادیم. یک آن برگشتم به هنگامه عملیات والفجر یک، بهار سال 62، زمانى که او زخمى بوده و ذکر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...
* سید بهزاد پدیدار